یک داستان آموزنده

یکی بود یکی نبود بچه خرگوش کوچولویی با مادرش تو خونشون زندگی میکردند یک روز خرگوش کوچولو گفت مامان جون من بزرگ شدم می خواهم از پیش شما برم مامانش گفت اگه تو از پیش من بری من به دنبالت مییام خرگوش کوچولو گفت اگه دنبالم بیای من ماهی می شم واز پیش شما میرم مامانش گفت اگه تو ماهی بشی من ماهیگیر میشم و همه دریا را میگردم  خرگوش کوچولو گفت اگه ماهیگیر بشی من گل میشم و توی باغچه قایم میشم مامانش گفت اگه گل بشی من باغبان میشم و همه ی باغچه های دنیا را دنبالت می گردم پس من پرنده میشم و پر میزنم و میرم اگه پرنده بشی و از پیشم بری من درخت میشم تا هر وقت خسته شدی روی شاخه هام بنشینی خرگوش کوچولو گفت اگه درخت بشی من حالا بچه کوچولو  میشم و توی خونه میمونم مامانش گفت اگه تو کوچولوی من بشی و توی خونه بمونی من مادرت میشم و توی اغوشم میگیرمت خرگوش کوچولو همون جا پیش مامانش موند> اون فهمید  هیچ جای امنی بهتر از خانه ی خودمون نیست و هیچکس مهربان تر از پدر ومادر نیست . داستان بچه خرگوش کوچولو یی است که فکر میکنه بزرگ شده و میتونه تنها ی تنها بدونه مادرش زندگی کنه در پایان اون می فهمه که هرگز نمیتونه اغوش مادرش را ترک کنه.  

قضاوت

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.


روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.


همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

 

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:”یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..”

 

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

چگونه دنیا را دوباره بسازیم؟

پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد، حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد، جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت .
پدر با تعجب پرسید:مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟ 
پسر جواب داد: جغرافی دیگر چیست ؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساخت.


نکته ها:

دانته می گوید: همیشه شعله های بزرگ ناشی از جرقه های کوچک است.
همواره این نکته را به یاد داشته باشید که «بزرگترین کارها با کوچکترین گام ها شروع می شود، و سخت ترین گام، اولین گام است»
تدریج همیشه و همه جا قاعده موفقیت است و هر موفقیت بزرگی حاصل جمع یا حاصل ضربی از موفقیت های کوچک و درس هایی است که از شکست های کوچک می آموزیم.
همان گونه که برای ساخته شدن یک ساختمان زیبا هزاران آجر باید دقیق و متناسب با یکدیگر چیده شوند و طبیعتا نمی توان تا قبل از طراحی نقشه و ساخته شدن طبقه اول به فکر ساختن طبقه دوم بود، در زندگی یک انسان هدفمند نیز اوضاع به همین شکل است.
راه موفقیت را باید گام به گام پیمود، پس هر گام را آن چنان استوار و پر انگیزه بردارید که گویی این، هدف نهایی شماست و در عین حال هدف نهایی را که برای خود برگزیده اید همواره در ذهن داشته باشید و هرگز این جمله را فراموش نکنید که در زندگی: «بزرگ فکر کنید، اما هم اکنون از کوچک آغاز کنید.»

دربار خان زند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. 
سربازان مانع ورودش می شوند.
خان زند در حال کشیدن قلیان، ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟ 
مرد با درشتی می گوید:
دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم! 
خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟! 
مرد می گوید:
من خوابیده بودم! 
خان می گوید:
خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ 
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود.

مرد می گوید: 
من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!


خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید:

این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.

آن که شنید و آن که نشنید!

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...