خواب عجیب و غریب دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم خواب دیدم معلم مدرسه شدهام و معلمها هم بچه مدرسهای شدهاند و من به آنها تکلیف می دهم. صدتا کتاب تاریخ بهشان دادم که هر شب حفظ کنند و وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند تمام آنها را از بر بخوانند. فرستادمشان گردش علمی به اطراف مغولستان و برای تکلیف شب شان گفتم که یک ما گنولیای ارغوانی هفت متری در آنجا پرورش دهند. ازشان پرسیدم حساب کنید که هر نمرة افتضاحی برابر با چند قطره اشک است؟ و برای هر جواب غلطشان از گوش آویزانشان می کردم. و وقتی که سرکلاس حرف می زدند یا می خندیدند چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت آنقدر بلند و بلند و بلندتر … که یکهو از خواب پریدم در حالی که حساب دلم خنک شده بود!! ایول!
در بعدازظهر خسته کننده ای،
هشت بادکنک که کسی آنها را نمی خرید.
با نخهاشون تصمیم به پرواز گرفتند.
پروازی آزاد و به هر جا که دلشان می خواست!
یکی بالا رفت که خورشید را لمس کند – پاپ!
یکی فکر کرد سری به بزرگراهها بزند – پاپ!
یکی خواست روی کاکتوسها چرتی بزند – پاپ!
یکی ایستاد که با بچه بی حواسی بازی کند – پاپ!
یکی خواست تخمه داغ بکشند – پاپ!
یکی عاشق یک جوجه تیغی شد – پاپ!
یکی دندانهای یک کروکدیل را معاینه کرد – پاپ!
یکی هم آنقدر معطل کرد که بادش در رفت – ووش!
هشت بادکنک که کسی نمی خرید،
آزاد بودن پرواز کنند و در هوا معلق باشند.
آزاد بودند هر موقع خواستند بترکند!
که در پیاده رو افتاده،
یک قطعه مقوایی پازل ...
که در آب باران خیس خورده،
ممکنه یک دکمه آبی
از کت خانمی باشه
که توی لنگه کفش زندگی می کرده
می تونه لوبیای سحر آمیز باشه.
یا چینی در پیرهن مخمل قرمز یک ملکه
یا یک گاز از سیبی که
نامادری سفیدبرفی بهش داد ...
می تونه تور یک عروس باشه.
یا یه شیشه که درشور باز کنی غول زشتی بیرون می آد.
می تونه تکه ای از لباس ساحره غرب
موقعی که بخار می شد باشه.
می تونه جریان عمیق قطره اشکی
روی صورت یک فرشته باشه
هیچ چیز به اندازه یک قطعه خیس خورده پازل
احتمال هر چیزی بودن رو نداره.
( وای چه کار بی مزه و مزخرفی )
اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی
( عوض اینکه سری به کوچه بزنی )
اگه مجبوری هر روز ظرفها رو خشک کنی ...
و یک روز یکی از اونها رو بندازی و بشکنی
دیگه کسی اجازه اینکار رو بهت نمی ده
و دیگه مجبور نیستی هر روز ظرفها رو خشک کنی.
چند تا «اگه چی بشه چی؟» به فکرم اومد.
تا صبح جلوی چشمم رژه رفتن و ورجه ورجه کردن
و همان آواز قدیمی «اگه چی بشه چی» رو خوندن:
اگه توی مدرسه درسم بد بشه چی؟
اگه در استخرو تخته کنن چی؟
اگه توی خیابون کتک بخورم چی؟
اگه توی لیوانم سم باشه چی؟
اگه یه باری شروع کنم به گریه چی؟
اگه مریض بشم و بمیرم چی؟
اگه امتحانمو بد بدم چی؟
اگه روی صورتم موی سبز دربیاد چی؟
اگه هیچکس منو دوست نداشته باشه چی؟
اگه یه برق از آسمون بیاد و منو بگیره چی؟
اگه سرم شروع کنه به کوچیک شدن چی؟
اگه باد بادبادکمو پاره کنه چی؟
اگه جنگ بشه چی؟
اگه سرویسم دیر برسه چی؟
اگه دندونام صاف در نیاد چی؟
اگه شلوارم پاره بشه چی؟
اگه هیچوقت شنا یاد نگیرم چی؟
هر وقت که همه چیز رو به راهه،
نصفه شب «اگه چی بشه چی» سراغم می آد.
روزی خدا با لبخند به من گفت:
ببینم، دلت می خواد برای مدتی دنیا رو تو بگردونی؟
گفتم: بله، به امتحانش می ارزه.
بعد پرسیدم:
محل کارم کجاست؟
چقدر حقوق می گیرم؟
کی برای ناهار می ریم؟
بعدازظهر کی مرخص می شم؟
خدا گفت: اون گردونه رو بده به من!
اینطوری حتما کار دنیا رو به هم می ریزی.
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه خیلی ساده است :
هر چه من می گویم ، انجام بده
تا جون دارم از ما امتحان می گیرن
تو مدرسه اونقدر از ما امتحان می گیرن
که از نفس میوفتیم
بس که امتحان دادیم و امتحان دادیم امتحان دادیم
انگار که جز این کاری ندارم
اگر می تونستی توی کلمونو نگاه کنی
می دیدی که مغزمون سیاهو کبود شده
از بس که امتحان دادیم و امتحان دادیم وامتحان دادیم
همه فکر و ذهنمون همینه
انقدر هر هفته امتحان دادیم
که اصلا وقت نمی کنیم چیزی یاد بگیریم