یک داستان آموزنده

یکی بود یکی نبود بچه خرگوش کوچولویی با مادرش تو خونشون زندگی میکردند یک روز خرگوش کوچولو گفت مامان جون من بزرگ شدم می خواهم از پیش شما برم مامانش گفت اگه تو از پیش من بری من به دنبالت مییام خرگوش کوچولو گفت اگه دنبالم بیای من ماهی می شم واز پیش شما میرم مامانش گفت اگه تو ماهی بشی من ماهیگیر میشم و همه دریا را میگردم  خرگوش کوچولو گفت اگه ماهیگیر بشی من گل میشم و توی باغچه قایم میشم مامانش گفت اگه گل بشی من باغبان میشم و همه ی باغچه های دنیا را دنبالت می گردم پس من پرنده میشم و پر میزنم و میرم اگه پرنده بشی و از پیشم بری من درخت میشم تا هر وقت خسته شدی روی شاخه هام بنشینی خرگوش کوچولو گفت اگه درخت بشی من حالا بچه کوچولو  میشم و توی خونه میمونم مامانش گفت اگه تو کوچولوی من بشی و توی خونه بمونی من مادرت میشم و توی اغوشم میگیرمت خرگوش کوچولو همون جا پیش مامانش موند> اون فهمید  هیچ جای امنی بهتر از خانه ی خودمون نیست و هیچکس مهربان تر از پدر ومادر نیست . داستان بچه خرگوش کوچولو یی است که فکر میکنه بزرگ شده و میتونه تنها ی تنها بدونه مادرش زندگی کنه در پایان اون می فهمه که هرگز نمیتونه اغوش مادرش را ترک کنه.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد