داستان

 چنان بیاموزم که نتوانند از من بدزدند 

امام محمد غزالی گفته است : " چون از گرگان به خراسان بر می گشتم در راه گرفتار دزدان شدم و هر چه داشتم دزدان بردند. به التماس در ی آنها افتادم که هر چه بردید حلالتان باد . فقط توبره ای که مشتی کاغذ در آن است و به کار شما نمی آید ، به من باز دهید" چون بسیار التماس کردم ، بزرگ دزدان  را دل بر من سوخت و گفت:

 

" در توبره تو چیست که این همه به آن دل بسته ای ؟ "

 

گفتم : " یادداشتهایی است که برای نوشتن و آموختن آنها مدتی از خانمان دور شده ام و رنج فراوان برده ام ."

 

گفت : " پس چه میگویی که من درس آموخته ام  و دانش اندوخته ام ؟ در حالی که چون این کاغذ پاره ها  را از تو گرفتم بی دانش شدی؟  این چه  دانشی است که دزدان می توانند از تو بگیرند؟ "

 

پس بزرگ دزدان دستور داد تا توبره را به من باز دهند .

 

اما این سخن پیشوای  دزدان گویا هدایت خداوندی بود که از زبان او بر من اثر کرد . از آن پس کوشیدم تا هر چیز را چنان بیاموزم که نتوانند از من بدزدند.

برگرفته از کتاب  : داستانهایی از موفقیت و خلاقیت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد